آریاناآریانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

آریانا پرنسس مبارز

سفر به کشور باباجون

عروسکم  ... تابستان 93 مامان تونست 15روز مرخصی بگیره وبرای عید فطر  ترا به دیدن خانواده پدریت بردیم  وبه دلیل اینکه عید فطر از اعیاد اصلی کشور ترکیه است  خیابانها و اماکن  عمومی  جو بسیار قشنگی داشت ... آنه جون   با برنامه ریزی  خیلی سعی کردن که به ما خوش بگذره و به خاطر ما مهمان هم دعوت کرده بودن ... خلاصه  دوروبرت خیلی شلوغ بود و خیلی خوش گذشت  (عمو های عزیز و آیسوهان خانم و دوقلوهای نازشون و خاله نشئه  وپسرهاشون  ) ... شما هم برخلاف  تصورم  خداروشکر  با صبوری  همه  جا باما  همراهی کردی... ...
10 آذر 1393

تولد یکسالگی

ماهکم  . دلبرکم  سال گذشته  به این دلیل که آنه جون و  دده (پدربزرگ پدری)برای روز تولد  تو  ایران  آمده بودند دوست داشتیم  جشن تولد بزرگتری  بگیریم اما خوب شما یکمی  سرما خورده بودی  و منم  میخواستم  به شما برسم جشن تولد یکسالگی  کوچک اما شیرین برگزار شد با حضور خانواده باباجون وخانواده من و  عمو حیدر وخانوادشون (دوست دوران نوجوانی بابا  )   و موضوع دیگه هم این بودکه اصلا حوصله نداشتی واجازه نمیدادی از شما عکس بگیریم  واین چندتا عکس را صرفا برای ثبت خاطره  آنروز قشنگ دروبلاگت میگذارم ...
8 آذر 1393

اولین پیراهن پرنسس کوچولو

یاس سفیدم  .  هروقت کمد لباسهات  را باز میکردم  با خودم  میگفتم  خدایا  پس  کی  این  پیرهنها  اندازه  دخترم  میشه ؟؟  آخه  میخواستم  پرنسس  کوچولو را با پیرهن  هم ببینم ... خوب  مامانی  خیلی  ریزه میزه بودی .... خلاصه  یکروز مامان جون ( مادر بزرگ  مادری) یک پیراهن  خیلی  کوچولو وخوشگل به  شما  هدیه دادن  که کاملا   اندازه ات  بود وبعد از اون هم  آنه  جون  (مادربزرگ  پدریت ) یک پیراهن  خیلی  خوشگل  برای شما  دوختن .... این بود که ...
4 آذر 1393

مدل موی فضایی

دختر کوچولوی مامان ..به نظر بابا جون  یکی یدونش  گیسوان  کمندی  داره که یک  گل سر برای  موهاش کافی نیست به همین دلیل سعی میکنه  موهای شما رو مثل عروسکهای  فضایی  چندتا  ببنده ... البته الان که  اصلا  نمیگذاری  باباجون دست به موهات بزنه  ... این  2تا  عکس چند ماهه  گذشته  گرفته شده...      ...
2 آذر 1393

عروس فصلهای خداوند

فرشته  معصوم  من . زمستان 1391 را به دلیل اینکه  کمی زودتر از موعد  بدنیای  ما قدم  گذاشتی  تقریبا تا 5اسفند  دربیمارستان  بودی  و همین موضوع  سبب شد نه من و نه تو آن  زمستان را نه دیدیم ونه  لمس کردیم  چشمانم فقط و فقط  ترا میدید  ولاغیر.... اما زمستان  1392 برایم  جلوه دیگری  داشت  وبه نظرم  بهترین زمستان عمرم بود...واین حضوردخترم بود که خانه مان را گرم ونورانی کرد...  چه ستودنی  است  خالق   برف و باران ... همه  کوچه ها وخیابانها  عروس  میشوند ...عقل حیران  میماند از زیبایی  طبیعت ...
1 آذر 1393